دانلود کتاب انسان در جست وجوی خویشتن

دانلود نحوه صفحه گذاری پیشرفته در آفیس کلیک بفرمایید.

    

دانلود پاور پوینت       

 


زندگینامه: ویکتور فرانکل در 26 مارس 1905 در وین به دنیا آمد. پدرش مردى پرابهت و منضبط و مادرش هم زنى خوش قلب و دیندار بود. ویکتور پسرى استثنایى و فوق العاده کنجکاو بود. حتى درچهارسالگى مى دانست که مى خواهد پزشک شود. وی در سال 1930 موفق به دریافت درجه لیسانس پزشکی شد و در سال 1942 درجه PHD خود را از دانشگاه وین کسب کرد.فرانکل به علت یهودی بودن در سال‌ 1942  به وسیله نازی‌ها ابتدا در آشویتس و سپس در داخائو زندانی شد. تجارب او در این اردوگاه‌ها موجب شد مکتب جدیدی را در روانشناسی بنیان‌گذاری کند که معنا درمانی یا لوگوتراپی نامیده می‌شود.فرانکل چهار سال از عمرش را در چهاراردوگاه :درزینشتات،آشویتز،کافرینگ وتورکهایم سپری کرد.پدرش در اردوگاه بر اثر ذات الریه روی دست هایش جان باخت در حالی که او فقط توانست به او مورفین بزند،مادرش در اتاق گاز آشویتز و برادرش والتر در زیر آوار یکی از معادن اردوگاه های فرعی آشویتز جان سپرد.همسرش تیلی در اردوگاه برگن_بلسن بر اثر گرسنگی درحالی که تنها 24 سن سال داشت جان داد.تنها خواهرش استلا به استرالیا مهجرت کرد.
حوادثى که در آن اردوگاه ها رخ داد، دکتر جوان ( زندانى شماره 119104) را عمیقاً متوجه اهمیت معناجویى در زندگى کرد. یکى از اولین حوادثى که او را به این نتیجه رساند از دست دادن دست نوشته هاى علمى اش طى انتقال به آشویتس بود. او آنها را در داخل آستر کت خود جاسازى کرده بود اما مجبور شد در واپسین دقایق آنها را تحویل دهد. شبهاى بعد سعى کرد آنها را ابتدا به ذهنش و سپس بر روى کاغذ پاره هایى که پنهانى به دست آورده بود بازسازى کند. میل شدید او براى بازنوشتن و چاپ آن یادداشت ها باعث شد سختی هاى اسارت را تحمل کند.
حادثه مهم دیگر زمانى رخ داد که به همراه سایر زندانیان براى نصب خطوط راه آهن کار مى کرد. زندانیان از سرنوشت خویشاوندان و همسران خود کاملاً بى خبر بودند. دکتر جوان شروع به اندیشیدن راجع به همسر خودش کرد و دریافت که همسرش در درون او حضور دارد: « نجات انسان از طریق عشق و در عشق است.
فرانکل در 1947 با دخترى به نام الى ازدواج کرد که قدرت او را براى مقابله با مسائل و دشواری هاى جهان، دوچندان مى ساخت. فرانکل در 1948 در رشته فلسفه دکترا گرفت و در رساله اش به تحلیل و بررسى رابطه میان روانشناسى و دین پرداخت. همان سال استادیار عصب شناسى و روان پزشکى در دانشگاه وین شد. در 1950 انجمن پزشکى براى روان درمانى اتریش را بنیاد نهاد و خود ریاست آن را برعهده گرفت. پس از آنکه به درجه استادى ارتقا یافت در محافل بیرون از وین نیز به سرعت شهرت پیدا کرد. چنانکه گفته شد او دکتراهاى افتخارى و جوایز علمى و فرهنگى بسیارى دریافت داشت و حتى نامزد دریافت جایزه صلح نوبل شد. فرانکل تا سال 1990 یعنى تا 85 سالگى به تدریس در دانشگاه وین ادامه داد.
او یک کوهنورد قهار بود و لیسانس خلبانى اش را زمانى گرفت که 67 سال داشت! در 1992 دوستان و اعضاى خانواده اش به افتخار وى مؤسسه ویکتور فرانکل را تأسیس کردند. فرانکل در 1995 زندگینامه خود نوشته اش را به پایان رساند و در 1997 آخرین اثرش «انسان در جست وجوى معنى غایى» را برپایه تجربیات دیرینه اش منتشر ساخت. او مجموعاً 32 کتاب منتشر ساخته است که به 40 زبان ترجمه شده اند. ویکتور فرانکل در دوم سپتامبر 1997 در اثر سکته قلبى درگذشت.

تعریف لوگوتراپی یا معنادرمانی

خاستگاه لغوی معنادرمانی یا لوگوتراپی به واژه یونانی لوگوس باز می‌گردد. لوگوس به معنای واژه یا کلمه، ارادهٔ پروردگار یا معناست. اما رساترین معادل آن معنا می‌باشد (logo=meaning). بر این اساس و بنا به گفتهٔ ویکتور فرانکل معنادرمانی عبارت است از: «درمان از رهگذر معنا یا شفابخشی از رهگذر معنا» یا «روان درمانی متمرکز بر معنا»
اصول اولیۀ معنادرمانی به شکل زیر تعریف میشوند:
زندگی تحت هر شرایطی واجد معنا است. حتی مصیبت بارترین نوع آن.
محرک اصلی ما در زندگی، میل و نیتمان برای پیدا کردن معنی آن است.
ما این آزادی را داریم که معنی آنچه انجام میدهیم و آنچه تجربه میکنیم، و یا حداقل آنچه که در جایگاه خودمان در یک موقعیت رنج آور و تغییرناپذیر با آن روبرو می شویم، بیابیم.
 لوگوتراپی در لغت به معنی «درمان از طریق معنا» است و نوعی درمان فعالانه - رهنمودی است که متوجه یاری رساندن به بیمار، خاصه در مراحل بحران زندگی است. این نوع درمان مفروض می گیرد که زندگی معنای بی قید و شرط دارد و این معنا را هرکس، در هرجا و در هر زمان می تواند بیابد و کشف کند. لوگوتراپی یا تحلیل وجودی پس از روانکاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر سومین مکتب روان درمانی وین شمرده می شود که توسط ویکتور امیل فرانکل (۱۹۹۷-۱۹۰۵م) متخصص اعصاب و استاد سابق روانپزشکی و فلسفه دانشگاه وین، بنیان گذاشته شد. این نظریه به لحاظ فلسفی ریشه در اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی و به لحاظ روانشناختی ریشه در روانکاوی و روانشناسی فردی و به لحاظ معنوی ریشه در تعهدی تام و تمام به وجود انسان دارد، همچون موجودی که به طرز تقلیل ناپذیری معنوی است و بر ۳ پیش فرض اساسی استوار است:
الف) زندگی در هر شرایطی دارای معناست،
ب) انسان اراده معطوف به معنا دارد و این اراده به نیاز مدام انسان با جست وجو نه برای خویشتن، بلکه برای معنایی که به هستی منظور می بخشد، ارتباط می یابد،
ج) انسان تحت هر شرایطی از این آزادی بهره مند است که اراده معطوف به معنا را به ظهور رساند و معنایی بیابد.
فلسفه اي از زندگي را ‏که در آن فرد براي وجود و حياتش مسؤول است بدست آورد و به يک ‏رشته از ارزش ها نائل آيد و براي رنج بردنش معنايي پيدا کند. بنابراين اصل لوگوتراپي تلاش براي جستن معنايي در ‏زندگي, و اولين نيروي محرکه و انگيزه هر فرد است(فرانکل, 1967, به ‏نقل از معارفي, 1380). ‏
اصطلاح يوناني لوگوس براي دانشجويان الهيات آشناست. اين واژه ‏به طور معمولي به صورت لغت يا کلمه يا اراده خدواند در محافل ‏مذهبي مطرح مي شود. در مفهومي گسترده تر مي توان آن را به ‏عنوان "چيزي که ميتواند دليلي براي بودن باشد. "تعبير کرد. فرانکل ‏ترجمه ساده معنا را براي لوگوس ترجيح مي دهد(شولاي, 2002). ‏
لوگوتراپي يا معنا درماني در ساده ترين تعريف آن گونه که ‏فرانکل(1383, ص13)مي نويسد عبارت از درمان از رهگذر معنا يا " ‏شفا بخشي از رهگذر معنا". اما از آنچه که بويژه تعريف اخير بار ‏مذهبي دارد, مي توان معنا درماني را :"درماني متمرکز بر معنا" تعريف ‏کرد(فرانکل, 1978). ‏
لوکاس و اروانگ هيرش(2002)معنا درماني را يک نظام فلسفي ‏روان شناختي مي دانند که به بيماران کمک مي کند تا به رغم سوگ ‏و نا اميدي بر از دست رفته ها تمرکز نکنند بلکه در جستجوي معنا ‏باشند. در نتيجه زندگي از نگاه معنا درماني تحت هر شرايطي معنا ‏دار است افراد با اراده اي معطوف به معنا انگيخته مي شوند و انسان ‏داراي اراده آزاد است.
آموزه ي معنا درماني اين است که اين ما نيستيم که از زندگي مي ‏پرسيم چرا؟ بلکه اين زندگي است که از رهگذر گوش دادن براي درک ‏ژرف معناي لحظه پاسخ مي دهيد. انتخاب هاي ما بر اساس ارزش ‏هاست و با نداي وجدان هدايت مي شود(شولاي, 2002). ‏
در تکميل آنچه گفته شد مي توان به فرانکل(1997, به نقل از ‏کاردن 2003) استفاده کرد:"معنا درماني بر توانا ساختن بيماران براي ‏غلبه بر مثلث غم انگيز زندگي يعني درد, گناه و رنج تمرکز مي کند. ‏
شولاي(2002) بر اين باور است که معنا درماني با چهار پيام به ‏انسانها, در جهت معنايابي کمک مي کند:‏

ما معنوي هستيم: اين بعد نوش داروي معنا درماني است. قدرت ‏مبارزه جويي روح انسان در اينجا فعال شده و بر موقعيت هاي جاري ‏زندگي غلبه مي کند تا تغيير مطلوبي که شفا بخش و زندگي بخش ‏است را ايجاد نمايد.

 ما منحصر به فرديم: هميشه موقعيت ها و فرصت هايي هست که ‏يکتايي خود را تجربه کنيم. در روابط بين فردي, در خلاقيت و امثال ‏آن شايد تصويري که کشيده ايم شاهکار نباشد ولي بالاخره آن را ما ‏کشيده ايم.

با خود متعالي کردن را تمرين مي کنيم:از رهگذر متعالي کردن ‏محدوديت هاي پيشين, تقلايي به سوي هدف ارزشمند و تعامل با ‏ساير موجود هاي انساني را آغاز مي کنيم و اين طريق معناي زندگي ‏را تحقق مي بخشيم. ‏

 ما مي توانيم نگرش خود را تغيير دهيم:هنگامي که با رنج بردن ‏گريزناپذير مواجه مي شويم و قادر به تغيير دادن موقعيت نيستيم, ‏قادريم زاويه ي ديد خود را تغيير دهيم ما در اتخاذ موضع نسبت به ‏موقعيت تغيير ناپذير آزاديم, يعني شجاعانه طرز تلقي و برخورد خود ‏با موقعيت را بر موقعيت تحميل مي کنيم. ‏

دیدگاه‌ها: فرانکل اگزیستانسیالیست (پیروان اصالت وجود، هستی‌گرا) بود. او واژه «هستی نژندی» را در مورد اختلال عاطفی ابداع کرد و اختلال عاطفی را حاصل عدم توانایی فرد در یافتن معنا برای زندگی می‌دانست. به نظر فرانکل آزادی به معنای رهایی از سه چیز است: ۱ـ غریزه‌ها ۲ـ خوی‌ها و عادت‌ها ۳ـ محیط در زمینهٔ نظریه شخصیت فرانکل معتقد است، در آدمی انگیزه‌ای بنیادی وجود دارد و آن «ارادهٔ معطوف به معنا»

اختلاف دیدگاه فرانکل با دیگران

اختلاف با فروید فروید روان نژندی را حاصل سرکوبی کشش‌های غریزی می‌داند که فراخود به خود و در نتیجه به نهاد تحمیل کرده است. در حالی که فرانکل این را کافی نمی‌داند و تعارضات روانی را تنها دلیل روان‌نژندی نمی‌شمارد.

اختلاف با آدلر آدلر روان‌نژندی را نتیجهٔ محدودیت «من» در برابر حس مسئولیت بیان می‌کند. روان‌شناسی فردی آدلر از انگیزهٔ «تلاش برای برتری» سخن می‌گوید. اما فرانکل انسان بودن را «آگاه بودن» و «مسئول بودن» و در جست‌وجوی معنایی برای زندگی بودن می‌داند و در واقع دو مکتب فرویدی و آدلری را مکمل هم می‌شمارد. اختلاف با رفتار درمان‌گران

فرانکل اعتقاد دارد چون رفتار درمان‌گران آدمی را مانند حیوانان و به صورت ماشین فیزیولوژیک تحلیل می‌کنند آزادی اراده و انتخاب را در انسان نادیده می‌گیرند اما در لوگوتراپی به بعد معنوی انسان اهمیت داده می‌شود.

سير تکاملي معني درماني

اصطلاح روان شناسي ژرفا را نخستين بار يوجين بلوئر مطرح ‏کرد(مور و فاين, 1990). در گستري ادبيات روان شناسي, همواره ‏روان شناسي ژرفا در تبيين پديده هاي رواني جايگاه اصلي را اشغال ‏کرده است. روان شناسي ژرفا معتقد است که ‏کليدي براي گشودن ذهن ناهوشيار دارد که از اين رهگذر دانش احياء ‏شده ي ذهن ناهوشيار را بدست مي آورد.
کارل يونگ، اتورنک، آلفرد آدلر،ملاني کلاين، هري استک ساليوان،‏کارن هورناي، ساندوررادو، آبراهام کاردينر از جمله کساني هستند که ‏در تعيين کرانه هاي اين قلمرو مطرح هستند. لازم به ذکر است که ‏ژاک لاکان و هاينز کوهات نيز در گستره روان شناسي ژرفا جاي مي ‏گيرد.
فرانکل(2000)تحت تأثير پفيستر، روان شناسي بلندا را در 1938 ‏به عنوان در بر گيرند اميال و آرزوهاي بالاتر آدمي مطرح کرد که بطور ‏ويژه معنا جويي انسان را علاوه بر لذت طلبي فرويدي و قدرت طلبي ‏آدلري در خود جاي مي دهد. ‏
معنا درماني يک شاخه مجزا در مکتب روان درماني وجودگرا - ‏انسان گرا است(وانگ, 2000). معنادرماني به دليل اينکه معناي وجود ‏انسان را تحت عنوان جستجوي انسان براي چيزي به نام معنا بررسي ‏مي کند از روان درمانگران وجودي چون رولو مي و ايرون ‏يالوم(2000)جدا مي شود.
در ظرف چند سال سه مکتب روان شناسي از وين سربرآورد. هر ‏کدام از اين مکاتب نقطه نظر و تأکيد متفاوتي داشتند که در يک نما ‏به صورت زير مي توان آن را خلاصه کرد:‏
روانکاوي اراده معطوف به لذت
روان شناسي فردي اراده معطوف به قدرت
معنا درماني اراده معطوف به معنا*
در آغاز آنچه را که فرانکل مطرح مي کرد به منزله درمان تکميلي ‏روان شناسي فردي آدلر درنظر گرفته مي شد. اما با اختلاف نظر ‏فرانکل و آدلر و اخراج او از جامعه آدلري ها, تفاوت دو مکتب آشکارتر ‏شد.
انسان با خاستگاه زيست روان شناختي فرويد در کنار انسان با ‏خاستگاه اجتماعي- روان شناختي آدلر در کنار انسان زيستي- ‏اجتماعي- روان شناختي- معنوي فرانکل بيشتر مسير تکامل نوع بشر ‏را منعکس مي کند. ‏
فرانکل(1967)مي نويسد:"من فکر مي کنم که اشتياق هاي معنوي ‏مانند ناکامي هاي رواني انسان است پس بايد ارزش سطح و نما را ‏بدانيم, نه اينکه اين قسمت روان انسان را تسکين بدهيم و يا با تحليل ‏آن را دور بريزيم. "‏
معنا درماني بر خلاف بسياري از "روان درماني ها"مبتني بر فلسفه ‏ي آسان ديدي از زندگي آدمي است. اين فلسفه آسان ديد بر سه ‏فرض اساسي استوار است که به منزله زنجيره اي از حلقه هاي متصل ‏به هم مي باشد(فرانکل, 1967):‏

آزادي اراده:خاستگاه اين قبيل داده ها رويکرد پديدار شناختي ‏هورسل است. در واقع دوگروه از مردم را مي توان برشمرد که اراده ‏آزادي ندارند: نخست:بيماران اسکيزوفرن, دوم:فيلسوفان جبرگرا. ‏

اراده معطوف به معنا:فرانکل اراده معطوف به معنا را در مقابل دو ‏تبيين ساده انگارانه فرويد و آدلر يعني: اراده معطوف به لذت و اراده ‏معطوف به قدرت مطرح مي کند. ‏معناي زندگي: به نظر فرانکل(1965)لذت قادر نيست زندگي را ‏معنادار کند. اگر لذت منبع معناي زندگي بود زندگي چيزي براي ‏ارائه به انسان نداشت. ‏
در 15 سال گذشته معنادرماني کلاسيک فرانکل توسط آلفريت ‏لانگل و انجمن بين المللي معنادرماني و تحليل وجودي توسعه و ‏گسترش يافته است.
روش و فنون معني درماني:

معنا درماني نوعي از روان درماني است که اساس روان آزردگي را ‏تقلاي معنوي مي بيند. در عمل, روان درماني و معنا درماني جدايي ‏ناپذيرند, زيرا ابعاد روان شناختي, فلسفي يا معنوي آدمي را نمي توان ‏از هم جدا کرد. روان درماني جنبه هاي روان شناختي يک جهان بيني ‏را آشکار مي سازد. حال آنکه معنا درماني نقايص مربوط به پايه هاي ‏غير متعارف چشم انداز بيمار نسبت به جهان را نمايان مي سازد. ‏

هدف معنا درماني توانا ساختن بيمار براي کشف معناي منحصربفرد ‏خودشان مي باشد. معنا درماني مي کوشد تا حدود اختيارها و آزادي ‏هاي بيمار را ترسيم کند. معنا درماني در شکستن چرخه هاي معيوب ‏روان آزردگي مؤثر است(وانگ, 2000). ‏
مشاور و درمانگر معتقد به معنا درماني مي کوشند تا به مراجع ‏کمک شود که در زندگي خود هدف و منظوري را جستجو کند, هدف ‏و منظوري که متناسب وجود و هستي وي بوده براي او معنا داشته ‏باشد. ‏
مشاور کمک مي کند تا مراجع به عالي ترين فعاليت حياتي ممکن ‏دسترسي پيدا کند. به مراجع کمک مي شود تا نه تنها به تجربه ‏هستي بپردازد و کوشش پيگيري در بالفعل کردن ساختن ارزش ها از ‏خود نشان دهد, بلکه او را متعهد انجام کاري مي کند که مسؤوليتي را ‏بپذيرد و تکليف معيني را عهده دار شود. ‏
روان کاوي فرويد کوشش مي کند تا انسان را نسبت به تجربه ها و ‏کشش هاي سرکوب شده اش به آگاهي رساند. ‏
روان شناسي آدلر انسان را موجودي مي شناسد که مسؤول رفتار ‏خود بوده و ناگريز است که به قبول مسؤوليت هاي خود گردن نهد. ‏هر دو نظريه يک جانبه به انسان مي نگرند, در حالي که هر دو ديدگاه ‏مکمل يکديگرند. ‏
اساس ديدگاه فرانکل اين است که انسان موجودي است آگاه و ‏موجودي است مسؤول. معنا درماني فراسوي هر دو بعد وجود انسان ‏رفته و بر اين باور است که بايد قلمرو ديگري را به آن افزود و آن ‏همانا جنبه روحي و معنويت انسانيت. مسؤوليت به آگاهي مربوط است ‏و آگاهي از وجدان سرچشمه مي گيرد(قاضي, 1383). ‏
لوکاس(1984, به نقل از وانگ, 2000)چهار فن معنا درمان بخش ‏عمده را مطرح مي کند:‏

- قصد متناقض:دراينجا سعي مي شود تا درمانجو از علامت فاصله ‏گرفته و خود را از شر روان آزردگي رها کند, بنابراين اگر بيمار از ‏علائم فرار نکند و به استقبال آنها برود شاهد از بين رفتن علائم ‏خواهيم بود(فرانکل, 1967).

‏- بازتاب زدائي:دراين فن از درمانجو خواسته مي شود تا به مسائل ‏خود دوباره توجه کند و جنبه هاي هرچه مثبت تر زندگي خود را در ‏نظر بگيرد. ‏

به طور کلي گام نخست براي کم به درمانجو اين است که بين خودش ‏و علائم فاصله ايجاد کند, سپس توان مبارزه جويي روح انسان براي ‏متعالي کردن شرايط فعلي فرا خوانده مي شود و در مانجو به سوي ‏فعاليتهاي مثبت انگيخته مي شود, اين کار باعث کاهش علائم مي ‏گردد.

‏- تصحيح نگرش ها:اين فن بر تغيير مجدد چارچوب نگرش ها از ‏منفي به مثبت تأکيد مي کند. ‏

- فنون فراخواني:سه فن معنا درمانبخش پيشين وقتي مؤثرتر ‏خواهند بود که درمانگر قدرت مبارزه جويي روح انسان را به کمک مي ‏طلبد. درمانگر در اين فن قدرت تلقين را مورد استفاده قرار مي دهد و ‏به شکل مستقيم از درمانجو مي خواهد که براي تغيير مثبت شرايط ‏فعلي و وضعيت جسماني-هيجاني اش به خود تکاني بدهد. درمانگر ‏اعتماد به شکوه, آزادي, مسؤوليت, جهت گزيني معنايي و توان تغيير ‏مثبت را به درمانجو گوشزد مي کند. ‏

با اينکه فرانکل(1984)ادعا مي کند که معنا درماني نه آموزش ‏است نه نصحيت کردن. معنادرماني استدلال منطقي نيست و از توصيه ‏اخلاقي فاصله زياد دارد. با اين فن فراخواني, اغلب اتخاذ موضع ‏قهرمانانه در برابر رنج بردن را توصيه مي کند. ‏
از سوي ديگر شولاي(2002)ذيل عنوان ابزار معنا درماني, گفتگوي ‏سقراطي را وسيله ي اصلي معنا درماني مي داند. ‏
ولتر(1987, به نقل از وانگ, 2000)مي نويسد:"پرسش هاي ‏سقراطي نياز به بکار گيري تفکر درمانجو دارد. اين کار مستلزم اين ‏است که به دقت سخنان درمانجو را گوش دهيم تا حدود تفکر او را ‏مشخص نماييم. ‏
گفتگوي سقراطي زماني استفاده مي شود که درمانگر و درمانجو با ‏هم تلاش مي کنند که معنايي را در زندگي درمانجو کشف نمايند. ‏نکته مهم اين است که اين معنا تعيين شده نيست بلکه بايد از زندگي ‏فرد استخراج شود. براي همين درمانگر تفکر درمانجو را به مبارزه مي ‏طلبد, نکته مهم اينجاست که نبايستي پرسشگري به ائتلاف درماني ‏لطمه بزند. شولاي(2002) فرايند گفتگوي سقراطي را به شرح زير ‏مرحله بندي مي کند:
‏ ۱-ابتدا درمانجو مي فهمد که قرباني شرايط نيست. هرچند ممکن ‏است علائمي را نشان دهد. ‏
‏2-درمانگر به درمانجو کمک مي کند تا درون مثلث معنا, معناي ‏خودرا پيدا کند. ‏
‏3-درمانگر بايد استقلال و تماميت درمانجو را به رسميت بشناسد. ‏اين کار را از رهگذر کمک کردن به درمانجو براي يافتن راهنماي ‏دروني اش انجام مي دهد. ‏
اگر انسان اين دستورالعمل را سر مشق رفتار خود قرار دهد ‏که: همواره چنان رفتار کن که گويي بار دومي است که زندگي مي ‏کني و طوري عمل کن که به نظر آوري بار اول که در آن مورد عمل ‏کردي, بسيار غلط عمل کرده بودي. "احساس مسؤوليت شگرفي ‏احساس خواهد کرد.

نقد و ارزيابي معنادرماني

مانند هر مکتب روان درماني ديگر, معنا درماني نيز داراي نقاط ‏مثبت و منفي است:‏
ارزشمند ترين سهم معنادرماني اين است که مردم را مسؤول ‏زندگي خودشان مي داند(کاردن, 2003). معنادرماني ديدگاه فلسفي ‏آساني از نوع بشر ارائه مي دهد. پترسون(1973)ارزش معنا درماني را ‏در همين صراحت و سادگي آن مي داند و بر خلاف ساير رويکرد هاي ‏وجودگرا, معنا درماني رويکردي خوش بينانه و سازنده از وجود آدمي ‏ارائه مي دهد و تنها مکتبي است که فنون خاص خود دارد و پشتوانه ‏پژوهش معنا درماني در مقايسه با ساير مکاتب روان درماني به ويژه در ‏قلمرو وجودي مناسب است. معنا درماني روشي مؤثر براي واژگون ‏کردن تجربه افراد از افسردگي در جامعه معاصر است اين پيام معنا ‏درماني مي گويد تحت هر شرايطي با پذيرش مسؤوليت زندگي و ‏تحقق معنايابي مي توان مفهومي از کنترل و لياقت را بدست آورد که ‏در نوع خود بي نظير است(ديوسين, نيل و کرينگ, 2004). ‏
از سوي ديگر برخي رويکرد معنا درماني را بيش از حد سلطه ‏جويانه مي دانند(تيملبن, 2004). معنا درماني بيش از حد بر زندگي ‏شخصي فرانکل استوار است به طوريکه تيملبن(2004)يکي از پايه ‏هاي نظري فرانکل را زندگي نامه و تجربه هاي شخصي اش مي داند. ‏رويکرد معنادرماني هرچند پشتوانه پژوهشي مقبولي دارد ولي مبهم ‏بودن, چند تعريف داشتن برخي مفاهيم و حتي غير قابل تعريف بودن ‏برخي از آنها در درون خود با محدوديت هاي پژوهشي روبرو است. ‏
انتقاد ديگر از سوي کاردن(2003)مطرح شده است:فرانکل در آثار ‏خود از کتاب مقدس وامگيري مي کند ولي در اکثر موارد منابع ‏وامگيري خود را پنهان مي کند. کاردن(2003)به برخي تناقض ها در ‏گفته هاي فرانکل اشاره مي کند: اينکه فرانکل مي گويد زندگي در هر ‏شرايطي معنادار است يک جمله غير سقراطي است. ‏
معنا درماني هرچند يک نظام روان درماني معنوي است اما هرگز ‏خداي مذهبي خاص, عقايد فرقه اي و امثال آن را القا نمي ‏کند(فرانکل, 1967). نکته مهم ديگر اين است که معنا درماني بطور ‏مستقيم با علائم روبرو نمي شود بلکه مي کوشد نگرش را عوض کند. ‏واژگوني نگرش شخصي نسبت به علائم در واقع, معنادرماني را تبديل ‏به يک روان درماني شخصي نگر کرده است(فرانکل, 1947, به نقل از ‏پترسون, 1973).
‏  نظريه
نظريه و شيوه درماني ويکتور فرانکل حاصل تجارب او در اردوگاه هاي مرگ نازي‎هاست. وي با مشاهده آنهايي که جان سالم بدر بردند و آنهايي که مردند، نتيجه گرفت که اين سخن فردريش نيچه روي در صواب دارد: «آنکه چرايي در زندگي دارد، با هر چگونه‎اي خواهد ساخت» (فردريش نيچه، به نقل از 1963، ص 121). او مي‎ديد آنهايي که اميد وصل معشوق را در سر مي‎پروراندند يا آنهايي که نقشه و طرحي براي کامل شدن داشتند، يا افرادي که از ايماني محکم بهره ياب بودند، نسبت به آنهايي که اميدشان به همه چيز را از دست داده بودند، از فرصت و بختي بلندتر براي زنده ماندن بهره داشتند. فرانکل شيوه درمان خود را لوگوتراپي ناميد، که از واژه يوناني لوگوس (logos) به معناي کلمه روح، خدا و يا معنا مشتق شده است؛ اما فرانکل تنها بر معناي آخرين لوگوس عطف توجه مي‎کند، هرچند که معاني ديگر نيز پر بيراه نيستند. او در مقايسه خود با دو روانپزشک بزرگ ويني ديگر، يعني فرويد و آدلر، بيان مي‎کند که فرويد اساساً اراده معطوف به لذت (will to pleasure) و آدلر اراده معطوف به قدرت (will to power)؛ اما لوگوتراپي اراده معطوف به معنا (will to meaning) را به عنوان سرچشمه همه انگيزه‎هاي انسان مسلّم فرض مي‎گيرد.
فرانکل واژه يوناني نوس (Noos) را نيز به کار مي‎برد که به معناي ذهن يا روح است. او مي‎گويد که در روانشناسي سنتي بر «روان پويه شناسي» (psychodynamics) تمرکز مي‎شود، که بر طبق آن، انسان‎ها موجوداتي‎اند که در پي تقليل و کاهش تنش‎هاي رواني خود هستند. در عوض، يا افزون بر اين، وي بر اين باور است که ما بايد بر «تکاپوي انديشه اي» (Noodynamics) تمرکز کنيم که در آن، تنش، دست‎کم تا آن هنگام که به معنايي راه برد، براي سلامت لازم و ضروري است. انسان‎ها براي اينکه درگير کوشش براي نيل به هدفي ارزشمند شوند، خواهان تنش‎اند. شايد مسئله اصلي که براي فرانکل در اوايل حرفه پزشکي‎اش اهميت داشت، خطر تقليل گرايي (reductionism) بود. در آن وقت، مثل اکنون، مکاتب پزشکي بر اين عقيده تأکيد داشتند که همه امور به تنکرد‎شناسي (physiology) منحصر و محدود مي‎شوند. در روانشناسي‎ نيز از تقليل گرايي حمايت مي‎کردند: ذهن را در بهترين حالت «اثر فرعي» ساز و کارهاي مغزي مي‎دانستند. بُعد معنوي حيات انسان را به سختي چيزي مي‎دانستند ( و مي‎دانند) که ارزش سخن گفتن داشته باشد. فرانکل بر اين باور است که همه نسل‎هاي پزشک‎ها و عالمان علم تجربي (scientists) چيزي را القا مي‎کنند که فقط مي‎تواند به نوعي بدبيني مطلق در مطالعه وجود انسان راه برد. هدف فرانکل برقراري تعادل ميان ديدگاه روانشناختي و منظر معنوي بود و اين کار را همچون گامي مهم به سوي ايجاد و توسعه درمان‎هاي اثر بخش مي‎ديد. او مي‎گويد: «درمان‌ روان نژندي نوع بشر مستلزم انساني کردن دوباره روان‎درماني است» (1975، ص 104).

وجدان

وجدان يکي از مفاهيم عمده مورد استفاده ويکتور فرانکل است. او وجدان را همچون نوعي معنويت ناخودآگاه (unconscious spirituality) مي‎داند که از ناخودآگاه غريزي (instinctual unconscious)، که فرويد و ديگران بر آن تاکيد مي‎کردند، متفاوت است. وجدان فقط مؤلفه‎اي در ميان ساير مؤلّفه‎ها نيست، بلکه هسته وجود ما و منبع يکپارچگي شخصي ماست. او صريحاً درباره وجدان مي‎گويد: «انسان بودن عبارت است از مسئول بودن، يعني مسئوليت وجودي، و مسئول بودن در قبال وجود خودمان» (1975، ص 39). وجدان امري شهودي و تا حد زيادي شخصي است. وجدان به شخصي واقعي در حال و وضعي واقعي اشاره دارد و نمي‎توان آن را به «قوانين کليِ» (universal laws) صرف فروکاست. زندگي را بايد زيست.

فرانکل به وجدان همچون نوعي «خود فهمي هستي شناختي پيشا تأملي» (pre-reflective ontological self-understandig) يا «حکمت دل» (wisdom of the heart) اشاره مي‎کند که «از تعقّل تيز حسّ تر است و همواره مي‎تواند خردمندانه باشد (1975، ص 39). اين وجدان است که از آنچه به زندگي‎هاي ما معنا مي‎دهد «سر در مي‎آورد». اما «معنا را بايد يافت و نمي‎تواند داده شود» (1975، ص112). معنا به خنده مي ماند، او مي‎گويد: «شما نمي‎توانيد کسي را وادار به خنديدن کنيد، بلکه بايد براي او لطيفه‎اي تعريف کنيد. همين امر در باب ايمان، اميد و عشق نيز صادق است. آنها را نمي‎توان با اراده خود يا شخصي ديگر تحصيل کرد. «معنا کشف کردني است نه جعل کردني» (1975، ص 113). معنا واقعيت خود را دارد که مستقل از اذهان ماست. وي مي‎گويد معنا «در وهله نخست پديده‎اي ادراکي است» (1975، ص 115). خلاء وجودي
البته، اين جهد و کوشش يافتن معنا ممکن است نقش بر آب شود. احتمال دارد که اين ناکامي در معنايابي به روان نژندي انديشه‌زاد (Noogenic Neurosis) راه برد که ممکن است ديگران آن را روان‌نژندي وجودي يا معنوي بنامند. به نظر مي‎رسد که امروزه مردم بيش از گذشته پوچي، بي‎معنايي، بي‎هدفي، بيهودگي و سرگرداني و مانند آن را در زندگي خود تجربه کنند و با رفتارهاي نامعمول، که به خود، ديگران و جامعه يا هر سه صدمه مي‎زند، به اين تجارب عکس‎العمل نشان دهند. يکي از استعاره‎هاي مورد توجه فرانکل، خلاء وجودي (Existential Vacuum) است. اگر معنا عبارت از چيزي است که مطلوب و دلخواه ماست، پس بي‎معنايي شکاف و خلأيي در زندگي ما محسوب است. البته هرگاه که خلأيي در زندگي داشته باشي چيزهايي براي آکندن آن هجوم مي‎آورند. فرانکل اظهار مي‎کند که يکي از عيان‎ترين علائم خلأ ‌وجودي در جامعه امروز ملامت است. وي خاطر‌نشان مي‎کند که چگونه است که انسان‎ها اغلب وقتي كه بالاخره مجال پيدا مي‎کنند تا آنچه را مي‎خواهند انجام دهند، دست به کاري نمي‎يازند و در وضعيتي بحراني گرفتار مي‎آيند؛ دانشجويان پايان هر هفته را به مستي مي‎گذرانند؛ ما هر بعد از ظهر خودمان را غرق در سرگرمي‎هاي منفعلانه مي‎کنيم. وي آن را «روان‌نژندي روز تعطيل» (Sunday neurosis) مي‎نامد. از همين روي، مي‎کوشيم تا خلأ وجودي‎مان را با «چيزي بي‎ارزش» که رضايتمان را حاصل مي‎کند پر کنيم و اميد هم مي‎بنديم که اين رضايتمندي در حدّ اعلاي خود باشد؛ ممکن است بکوشيم زندگي را از لذت و کام بردن، خوردن بي ضرورت و يا با انجام عمل جنسي عنان گسيخته يا با «زندگي پر تجمّل» آکنده کنيم، يا ممکن است از پي قدرت، خاصه قدرتي که دستامد موفقيّت‎هاي مالي است، برويم، يا احتمال دارد که زندگي را از طريق همرنگي با جماعت و عمل به عرف و آداب و رسوم پر کنيم و يا ممکن است اين خلأ را مملو از عصبانيّت، نفرت و کوشش براي از ميان بردن آن چيزي کنيم که مي‎پنداريم به ما صدمه مي‎زند و يا نيز ممکن است که زندگي را با «دور باطلِ» (vicious cycles) روان نژندانه از قبيل وسواسِ فکر مدام به آلودگي و پاکي، يا ترس ناشي از فکر مدام به آلودگي و پاکي، يا ترس ناشي از فکر مدام به موضوعي ترسناک پر کنيم. خصلت اين دور باطل اين است که هر آنچه شخص انجام دهد کافي نخواهد بود.
اين دورهاي باطل روان‌نژندانه بر چيزي استوار و مبتني‎اند که فرانکل به آن دلشوره (anticipatory anxiety) مي‎گويد. اين دلشوره موجب وقوع نفس چيزي مي شود که شخص از آن بيم دارد. اضطراب آزمون نمونه آشکار اين امر است. فرانکل احساس مي‎کند مشکلاتي که معلول خلاء‌ وجودي‎اند نه تنها شايع است، بلکه با شتاب نيز در سراسر جامعه شيوع مي‎يابند. او اين وضعيّت را بيماري فراگير «احساس پوچي» (feeling of futility) مي‎نامد و به آن به عنوان تجربه مغاک  (abyss) هم اشاره مي‎کند. حتي افراط‎هاي اقتصادي و سياسي دنياي امروز را مي‎توان از تبعات احساس پوچي دانست: به نظر مي‎رسد که ما ميان تقليد آدمک‌وار از فرهنگ مصرفي غرب و توتاليتاريسم با رنگ و بوي کمونيستي، فاشيستي و ديني آن گرفتار آمده‎ايم.. فرانکل افسردگي، اعتياد و پرخاشگري را مثلث روان نژندي همگاني  (mass neurotic triad) مي‎نامد.

آسيب شناسي رواني فرانکل جزئياتي در باب سرچشمه آسيب شناسي‎هاي رواني گوناگون به ما مي‎دهد. براي مثال، ظاهراً روان نژندي اضطراب بر اضطراب وجودي (Existential Anxiety)، يعني «جراحت وجدان» (the sting of conscience) مبتني است (1973، ص 179). فردي که نفهميده اضطرابش معلول احساس مسؤوليت تحقق نيافته او و فقدان معناست، به آن اضطراب عکس‎العمل نشان مي‎دهد و آن را بر جزئيات مسأله ساز زندگي متکي مي‎سازد. براي مثال، شخص خود بيمار پندار اضطرابش را بر بيماري‎اي هولناک مبتني مي‎کند و آن که دچار ترس بيمار گونه است بر چيزي متمرکز مي شود که او را دلنگران گذشته مي‎کند، يا کسي که دچار ترس در فضاي باز است، اضطرابش را نتيجه جهان بيرون از دردها مي‎داند و بيماري که ترس از صحنه و يا اضطراب سخنراني دارد، بر صحنه يا تريبون متمرکز مي‎شود. بنابراين کسي که دچار وسواس اضطراب است از ناراحتي‎اش از زندگي سر در مي‎آورد.  وي خاطر نشان مي‌سازد که «روان‌نژندي گاهي، اما نه هميشه، موجب رفتار ظالمانه با يکي از اعضاي خانواده مي‎شود يا براي توجيه خود در مقابل ديگران يا در مقابل خود به کار مي‎رود» (1973، ص 181). اما هشدار مي‎دهد همان‎گونه که ديگران نيز متذکّر شده‎اند نسبت به اين مباحث عميق‎تر جنبه فرعي و ثانوي دارد.

آشفتگي وسواس گونه غير اختياري (obsessive-compulsive disorder) نيز کارکردي مشابه دارد. شخصي که دچار اين آشفتگي است، به رغم بيشترينه مردم، فاقد احساس کمال است. براي بيشترينه ما اطميناني تقريبي به انجام کاري ساده به مانند قفل کردن در به هنگام شب، بسنده است؛ اما شخصي که دچار اين آشفتگي است، خواستار يقين کامل است که مآلاً غير قابل حصول است. از آنجا که کمال در هرچيزي، حتي براي شخص دچار وسواس غيراختياري امري محال است. وي توجه‎اش را بر بخشي از زندگي معطوف مي‎کند که در گذشته مشکلاتي را براي او موجب گشته است. سعي درمان‎گر بايد اين باشد که به بيمار کمک کند تا راحت و آسوده باشد و با تمايل و کشش خود به تکرار افکار و اعمال مبارزه نکند. فزون بر اين، بيمار نياز دارد تا به اين شناخت برسد که تمايلات فطري‎اش به کمال تقدير اوست و ياد بگيرد که دست کم ميزان کمي از عدم قطعيّت را بپذيرد؛ اما در نهايت شخص دچار وسواس غير اختياري و نيز روان‎نژند دچار اضطراب بايد معنايي را کشف کند. «به مجرّد اينکه معلوم شد که زندگي سرشار و آکنده از معناست، اضطراب روان‎نژندانه بر چيز ديگري متمرکز نمي‎شود» (1973، ص 182).  فرانکل نيز به مانند بيشترينه روان‌شناسان اگزيستانسياليست، اهميت مولفه‎هاي روان‎شناختي و وراثتي را در آسيب شناسي رواني تصديق مي‎کند. براي مثال، او بر اين باور است که افسردگي (depression) بر «پايين‎ترين حد حياتي»، يعني بر تقليل انرژي جسماني مبتني است. در سطح روان‎شناختي، فرانکل افسردگي را به «احساس عدم کفايتي مربوط مي‎داند که هنگامي که ما به لحاظ جسمي يا رواني با تکليفي مالايطاق (tasks that are beyond our capacities) روبه‎رو مي‎شويم، آن را احساس مي‎کنيم. در سطح معنوي، فرانکل افسردگي را «تنشي مي‎داند ميان آنچه هست و آنچه بايد باشد» (1973، ص 202) در اين حالت، گويا شخص اهدافش را دست نيافتني مي‎داند و معنايي براي آينده خود نمي‎يابد. با گذشت زمان، از خود متنفّر مي‎شود و اين تنفّر را به ديگران و حتّي بر کلّ بشريّت فرافکني مي‎کند. اين شکاف و خلاء دائمي ميان آنچه هست و آنچه بايد باشد، براي او تبديل به «مغاک شکاف» (gaping abyss) مي‎شود (1973، همان جا).
بنا به فهم فرانکل، اسکيزوفرني (schizophrenia) نيز ريشه در اختلال تنکرد‌شناختي دارد. در اين باب، شخص مبتلا به اسکيزوفرني خود را بيشتر شيء مي‎پندارد تا شخص. بيشترينه ما، آنگاه که تفکّراتي در سر داريم، مي دانيم که اين تفکّرات از درون اذهان خود ما برمي‎آيند، ما به زبان مدرن ها «مالک» آنها هستيم؛ اما شخص مبتلا به اسکيزوفرني، به دلايلي که هنوز معلوم نيست، بالاجبار منظري منفعلانه به آن تفکرات دارد و آنها را چون نجوا تلقي مي کند و ممکن است خود را نظاره کند و به خود مظنون و بدگمان شود. در اين حالت، وي منفعلانه به خود مي‎نگرد و آزار مي‎بيند. فرانکل معتقد است که اين انفعال ريشه در گرايشي مفرط به خويشتن نگري دارد. گويي مفارقتي هست ميان خويشتني که مي‎بيند و خويشتني که ديده مي‎شود. خويشتن نظاره‎گر پوچي و تهي و عاري از واقعيّت، و خويشتني که ديده مي‎شود بيگانه به نظر مي‎آيد. اگرچه لوگوتراپي براي درمان و مرتفع کردن روان‎پريشي طراحي نشده است، با اين حال، فرانکل معتقد است که لوگوتراپي در اين راه نيز ياري رسان است: با آموزش شخص مبتلا به اسکيزوفرني به فراموش کردن نجواها و منحرف کردن خويشتن نگري مدام او، و مقارن با آن، هدايت او به سوي فعاليّتي معنادار، درمان‎گر مي‎تواند از اين دور باطل بيرون بيايد.
يافتن معنا
حال چگونه مي توانيم معنايي بيابيم؟ فرانکل در باب سه رهيافت گسترده بحث مي‎کند. رهيافت نخست، يافتن معناست از طريق ارزش هاي تجربي (experiential Values)، يعني تجربه کردن چيزي يا کسي که آن را ارزشمند مي‎دانيم. اين رهيافت مشتمل بر حالات اوج‌گيري [/تجارب اوج] (Peak-experiences) يا تجارب زيبايي‌شناختي است که مزلو به طرح آنها پرداخت، از قبيل: مشاهده اثر هنري گرانسنگي يا مشاهده شگفتي‎هاي طبيعت. مهم ترين نمونه ارزش هاي تجربي، عشقي است که ما به انسان‎هاي ديگر مي‌ورزيم. از رهگذر اين عشق ورزي مي‎توانيم به معشوق خود اين توانايي را بدهيم که معناي زندگي‎اش را وسعت ببخشد و ما هم با عملي از اين دست مي‎توانيم معناي مختص به خودمان را وسعت بدهيم. فرانکل مي‎گويد: عشق «هدف نهايي و برترين هدفي است که بشر مي‎تواند آرزو بکند» (1963، ص 59-58). او خاطر‌نشان مي‎کند که در جامعه مدرن، بسياري کسان عمل جنسي را با عشق خلط مي‎کنند. وي مي‎گويد: عمل جنسي بدون عشق چيزي بيش از استمنا نيست و شريك جنسي چيزي نيست جز ابزاري كه براي غايتي مورد استفاه قرار مي‌گيرد. عمل جنسي فقط هنگامي کاملاً لذت بخش است که نمود جسماني عشق باشد. عشق شناخت منحصر‌به‌فرد بودن ديگري به مثابه فرد است؛ فهمي شهودي از توانايي کامل انسان‌هاي ديگر. فرانکل بر اين باور است که اين شناخت تنها در بطن يک رابطه تک‌همسري ميسّر مي‎شود. مادام که همسران جانشين‌شدني باشند؛ همچنان شيء باقي مي‎مانند.
دومين شيوه يافتن معنا از طريق ارزش‎هاي خلّاقانه (creative Values)، يا به تعبير او، از طريق «انجام دادن کار» است. اين همان ايده وجودي سنتي است که شخص از طريق درگير‎شدن در برنامه‎ها و نقشه‎هايش، يا به تعبير بهتر، در برنامه زندگي خودش به معنا مي‎رسد. اين شيوه مشتمل بر خلاقيّتي است که در هنر، موسيقي، نويسندگي، اختراع و غيره، مشاهده مي‎شود. فرانکل خلاقيّت را (همچون عشق) کارکرد ناخودآگاه معنوي، يعني وجدان، مي‎داند. خردگريز بودن توليد هنري به همان شهودي ماننده است که به ما امکان مي‎دهد تا خير و نيکي را بشناسيم. وي نمونه‎اي جالب در اختيار ما مي‎نهد: ما مورد ويولونيستي را مي‎شناسيم که همواره تلاش مي‎کند حتي الامکان آگاهانه بنوازد. از به دوش انداختن ويولونش تا جزئيات پيش پا افتاده، او مي‎خواهد هر چيزي را آگاهانه انجام دهد و با تمرکز نفس کامل اجرا کند. اين به شکست هنري کامل مي‎انجامد. درمان بايد به بيمار اعتمادش به ناخودآگاه را برگرداند، از اين طريق که موجب شود او دريابد که ناخودآگاهش چه ميزان بيشتر از خود آگاهش موسيقايي است (1975، ص 38).  سومين شيوه يافتن معنا، شيوه‎اي است که غير از فرانکل معدود افرادي از آن سخن گفته‎اند: ارزش‎هاي نگرشي (attitudinal Values). ارزش‎هاي نگرشي مشتمل‎اند بر فضايلي چون شفقّت، شجاعت، شوخ طبعي و غيره. اما مشهورترين نمونه‎اي که فرانکل مي‎آورد، عبارت است از يافتن معنا از طريق رنج بردن. وي مثالي مي‎زند درباره يکي از مراجعانش؛ دکتري که همسرش فوت کرده است. او شديداً سوگوار همسرش بود. فرانکل از وي مي‎پرسد: «اگر تو اول مرده بودي همسرت چه وضعي داشت؟ دکتر پاسخ داد که براي او به نحو غير باوري دشوار مي‎بود. سپس، فرانکل خاطر نشان مي‎کند که بدان سبب که ابتدا او [همسر دکتر] مرده است، وي از آن رنج معاف شده است؛ اما اکنون او بايد با زنده ماندن و سوگواري براي همسرش بهاي آن را بپردازد. به ديگر سخن، سوگواري بهايي است که ما براي عشق مي‎پردازيم. براي اين دکتر، اين انديشه به مرگ همسر و درد خودش معنا داد که به نوبه خود اجازه داد تا او با آن سر کند. رنج او چيزي بيشتر شد: با معنا مي توان رنج را با متانت تاب آورد. فرانکل متذکر مي‎شود که اشخاص به شدّت بيمار، اغلب فرصتي براي تحمل شجاعانه رنج ندارند و بدين‎سان مانع از بروز نوعي وقار و متانت در خود مي‎شوند. مي‎گوييم خوشحال باش، خوشبين باش. آنها غالباً در خيال درد و ناخشنودي خود وادار به احساس شرم مي‎شوند. فرانکل در کتاب انسان در جستجوي معنا مي‎گويد: «هر چيزي را مي‎توان از انسان گرفت؛ اما يک چيز را نه: آخرين آزادي‎هاي انسان براي برگزيدن نگرش خود در هر شرايطي؛ آزادي انتخاب راه خويش را» (1963، ص 104)
تعالي
اما در نهايت ارزش‎هاي تجربي، خلّاقانه و نگرشي تجليّات صرفاً سطحي چيزي بنيادي‎تر‎اند که فرانکل آن را فرامعنا (supra-meaning) يا تعالي (transcendence) مي‎نامد. در اينجا گرايش ديني فرانکل را مشاهده مي‎کنيم: فرا معنا به خدا يا معناي روحاني (spiritual Meaning) اشارت دارد. اين تلقي، اگزيستانسياليسم فرانکل را از اگزيستانسياليسم کسي مانند ژان پل سارتر متمايز مي‎کند. سارتر و ديگر اگزيستانسياليست‎هاي ملحد، مي‎گويند که زندگي در نهايت بي‎معناست و ما بايد شجاعت مواجهه با اين بي‎معنايي را داشته باشيم. سارتر مي‎گويد ما بايد بياموزيم که بي‎معنايي غايي را تحمل کنيم. در عوض، فرانکل مي‎گويد ما نياز داريم بياموزيم ناتواني‌مان را در درک کامل بي‎معنايي غايي تاب آوريم، چرا که «نُطق‌{=لوگوس}‌از منطق ژرف‎تر است». فزون بر اين، تجارب فرانکل در اردوگاه‎هاي مرگ بود که او را به اين نتايج رساند: «به رغم همه بدويّت‎هاي جسمي و رواني که در اردوگاه ها به اجرا درمي‎آمد، اين امکان وجود داشت که حيات معنوي (spiritual life) ژرف تر شود.زنداني‎ها مي‎توانستند براي نيل به زندگي‎اي با غناي روحي و آزادي معنوي، خود را از محيط پيرامون وحشتناکشان دور نگه دارند» (1963، ص 56). بي‎گمان، اين سخن در تقابل با ديدگاه زيگموند فرويد در کتاب آينده يک پندار (The Future of An Illusion) است که: «دين روان‎نژندي غير اختياري کلي نوع بشر است» (به نقل از 1975)، ص 69).
بايد دانست که ديدگاه هاي فرانکل درباره دين و معنويّت بسيار بازتر و آزاد انديشانه‌تر است. خداي او، خداي يک ذهن بسته و متعصّب نيست. خداي يک فرقه خاص هم نيست. خداي او حتي خداي دين نهادينه (institutional religion) هم نيست، بلکه خداي وجود دروني انسان (God of the inner human being)، يعني خداي دل (God of the heart) است. او يادآور مي‎شود که حتي يک ملحد يا يک لاادري نيز مفهوم تعالي را بدون کاربرد کلمه «خدا» مي‎پذيرد. بگذاريم خود فرانکل سخن بگويد: اين دينداري ناآگاهانه که آن را با تحليل پديدار شناختي نشان داده‎ام، بايد در ربط و نسبتي نهان با تعالي فطري انسان فهم کرد. ممکن است کسي اين ربط و نسبت را بر حسب ارتباط ميان خود مُتَداني (The immanent self) و يک توي متعالي (Transcendent Thou) فهم کند. هر صورت بندي‎اي که شخص مي‎خواهد از آن به دست بدهد، ما با چيزي مواجه هستيم که من آن را «ناخودآگاه متعالي» (the Transcendent unconscious) اصطلاح كرده‌ام. اين مفهوم به اين معناست که انسان _ حتي در سطح ناخودآگاه _ در ارتباطي آگاهانه با تعالي قرار دارد. اگر کسي اشارتگر آگاهانه به يک چنين ارتباطي را «خدا» بنامد، شايسته است که از يک «خداي ناخودآگاه» (unconscious God) سخن براند (1975، ص ص 61-62). بايد متوجّه باشيم که اين «خداي ناخودآگاه» نيز چيزي شبيه کهن الگو (archetypes)‎هايي نيست که يونگ از آنها سخن مي‎گويد. اين خدا آشکارا متعالي و در عين‎حال، به غايت شخصي است و در درون همه ماست. رويگرداني از خدا سرچشمه همه بيماري‎هايي است که پيشتر درباره آنها بحث کرديم. «همينکه فرشته‎اي را در درون خود طرد مي‎کنيم، ديوي را به درون راه داده‎ايم». (1975، ص 70)
مراحل تحلیل وجودی در روان درمانی «امیل فرانکل»     
تحلیل وجودی یا لوگوتراپی، (معنا درمانی) روشی از روان درمانی است، زیرا می خواهد انسان، بویژه انسان روان نژند را به مسئولیت خودآگاه کند. انسان در تحلیل وجودی یا لوگوتراپی بر معنویت یا وجودی بودن (existentiality) آگاه می شود.
زیرا، به عقیده فرانکل، تنها از منظر معنویت یا وجودی بودن است که می توان انسان را براساس مسئولیت توصیف کرد. بنابراین، در تحلیل وجودی یا لوگوتراپی نه سائقه یا غریزه، نه سائقه های نهادی و نه سائقه های «من» (ego)، بلکه «خود» (self) است که به آگاهی درمی آید. در اینجا «من» نیست که بر نهاد (id) آگاه می شود، بلکه «خود» است که برخود آگاه می شود. به عقیده فرانکل، روان کاوی با برداشتی مکانیستی از انسان، در نهایت او را ماشین واره ای دارای دستگاه روان می پندارد. ولی تحلیل وجودی در مقام لوگوتراپی مفهوم متفاوتی از انسان را در برابر برداشت روان کاوانه از انسان قرار می دهد.
این مفهوم نه به ماشین واره ای با دستگاه روان، بلکه به خودگردانی وجود معنوی توجه دارد. با ذکر این مقدمه، یادآور می شویم که تحلیل وجودی یا لوگوتراپی ۳ مرحله دارد. الف) نقطه آغازین، این واقعیت پدیدار شناختی بنیادین است که انسان بودن در خودآگاهی و پاسخگو بودن است و در ترکیبی از این هر دو، یعنی انسان در آگاهی از مسئولیت به اوج می رسد ب) در دومین مرحله، تحلیل وجودی پا به وادی معنویت ناخودآگاه می گذارد ج) تحلیل وجودی در مرحله سوم به دینداری ناخودآگاه در درون ناخودآگاه معنوی دست می یابد.

الف) تحلیل وجودی در مرحله اول بر آزادی اراده و مسئولیتی که از پس آن می آید، تأکید می کند و از این رو، مبنایی اگزیستانسیالیستی دارد. در واقع، آزادی انتخاب یکی از ابعاد هستی انسان است. عوامل غیرمعنوی، یعنی غریزه، توارث یا اوضاع و احول محیط، چیزی را برای ما تعیین نمی کنند.

فرانکل بر این باور است که اگر بخواهیم سلامت روان داشته باشیم، آزادی انتخاب رفتار خود را داریم و باید این آزادی را به کار بریم. کسانی که این آزادی را تجربه نمی کنند متعصبانه یا به جبر باور دارند یا بشدت روان نژند هستند. روان نژند ها راه تحقق استعدادها و در نتیجه رشد و پرورش کامل انسانی خویش را می بندند. البته کافی نیست که احساس کنیم که آزادی انتخاب داریم، بلکه باید مسئولیت انتخابمان را هم بپذیریم. از آنجا که پذیرش مسئولیت به طور قاطع و الزام آوری در لوگوتراپی مستتر است، روش درمانی آن بر این استوار است. «چنان بزی که گویی بار دومی است که زندگی می کنی و در بار اول همان خطا را کرده ای که اینک در حال انجام آنی.» تلاش لوگوتراپی این است که بیمار را از وظیفه مسئولیت پذیری خودآگاه کند. ولی باید او را آزاد بگذارد که خود را در هر مورد مسئول هرکس و هر چیزی که می خواهد بکند.
لوگوتراپی انسان را بیش از هر چیز بر مبنای مسئولیتش تعریف می کند. اما انسان پاسخگو کیست؟ لوگوتراپی نمی تواند به این پرسش پاسخ دهد. بیماران خود باید پاسخ ها را بیابند. لوگوتراپی تنها می تواند آگاهی بیمار را نسبت به مسئولیتش ارتقا بخشد و این مسئولیت شامل پاسخگویی به تفسیر زندگی نیز هست.
لوگوتراپی را می توان آموزش مسئولیت دانست. تأکید لوگوتراپی بر مسئولیت نه تنها آگاهی روزافزون بیمار را نسبت به مسئولیت خودش برمی انگیزد، بلکه مانع از موعظه درمانگر هم می شود.هم از این روست که فرانکل می گوید: «لوگوتراپی به بیمار هدف نمی دهد. اگر چنین کند دیگر لوگوتراپی نیست.» مسئولیت پذیرش این نکته است که زندگی ما نتیجه انتخاب هایی است که در گذشته کرده ایم و آینده هم با تصمیماتی شکل می گیرد که امروز گرفته ایم.

ب) در مرحله دوم، تحلیل وجودی پا به عرصه معنویت ناخودآگاه می گذارد و با کشف ناخودآگاه معنوی، شناخت ناخودآگاه آشکار می شود. به باور فرانکل، در این ژرفناهای معنوی ناخودآگاه، انتخاب های وجودی بزرگی انجام می شود. نتیجه آنکه، پاسخگو بودن انسان به سطح ناخودآگاه می رسد؛ بدین سان انسان، افزون بر پاسخگویی آگاهانه باید پاسخگوی ناخودآگاه نیز باشد. برای تقرب به فهم مراد فرانکل از این ادعا، به توضیح دو نوع ناخودآگاه می پردازیم که وی از آنها سخن می گوید به اعتقاد فرانکل، نه تنها ناخودآگاه غریزی، بلکه ناخودآگاه وجودی یا معنوی نیز وجود دارد. پس، از نظر وی، محتوای ناخودآگاه به غریزه ناخودآگاه و معنویت ناخودآگاه تمایز می یابد. وی تذکر می دهد که فروید، تنها غریزه ناخودآگاه را می دید و از آن به صورت «نهاد» سخن می گفت؛ نزد فروید ناخودآگاه، نخست و پیش از هر چیز، مخزن غرایز سرکوب شده است، حال آن که، معنویت نیز می تواند ناخودآگاه باشد.

به رأی فرانکل، هستی انسان، هستی معنوی است. با ابتنا بر هستی معنوی، شخصی و وجودی است که انسان بودن یکپارچه می شود: بدین سان، هسته معنوی و فقط هسته معنوی است که یگانگی و تمامیت انسان را تشکیل داده و تضمین می کند تمامیت در این بافت به معنای یکپارچگی تنی، روانی و معنوی است. به اعتقاد فرانکل، این تمامیت ۳ گانه انسان بودن انسان را کامل می کند. «به هیچ روی نمی توان سخن گفتن از انسان را به عنوان صرفاً «کل روان- تنی» توجیه کرد. تن و روان می تواند وحدتی ایجاد کند، یعنی وحدت روانی- فیزیکی، اما این وحدت نماینده تمام انسانیت نیست.
این تمامیت، بدون معنویت، که زمینه اساسی آن است، نمی تواند وجود داشته باشد. تا زمانی که از تن و روان سخن بگویم، تمامیت ما رخت بربسته است.» فرانکل بر آن است که تحلیل وجودی یا لوگوتراپی با کشف ناخودآگاه معنوی، از بلایی که روان کاوی به آن مبتلاشده بود، یعنی از نهادی کردن ناخودآگاه مصون مانده است.
ج) تحلیل وجودی در مرحله سوم، به کشف دینداری ناخودآگاه در درون ناخودآگاه معنوی نایل می شود. فرانکل می گوید: این دینداری ناخودآگاه را، که با تحلیل پدیدارشناختی نشان داده ام، باید در ربط و نسبتی نهان با تعالی فطری انسان فهمید. چنانچه کسی ترجیح دهد، می تواند این ربط و نسبت را بر حسب ارتباط میان خود متدانی (The immanent self) و یک توی متعالی (Transcendentthou) فهم کند.
هر قدر خواهان طرح ریزی و تدوین این رابطه به عنوان جزئی یگانه از ناخودآگاه باشیم، بازهم با چیزی مواجه هستیم که من آن را «ناخودآگاه متعالی» اصطلاح کرده ام. این مفهوم به این معناست که انسان همیشه- حتی در سطح ناخودآگاه- در ارتباطی آگاهانه با تعالی قرار دارد.

امروزه از روش لوگوترابی برای کمک به معنا دادن به زندگی افراد افسرده، افرادی که قصد خودکشی دارند، افرادی که بیماری صعب‌العلاج دارند، افرادی که با سوگ مواجهه می‌شوند و ... استفاده می‌شود. به آنان کمک می‌کنند معنای آن حادثه را دریابند و با عینک جدید به آن اتفاق نگاه کنند و این راز فرانکل بود. مردی که پس از جنگ سرافرازانه به وطنش بازگشت و با روش جدید درمان به کمک همنوعانش شتافت. او به همنوعانش آموخت که گرد و غبار عینک خود را بزدایند و بدانند که به جای امکانات،  می‌توانند واقعیت را در اختیار گیرند.
واقعیاتی که محتوی آن تنها کارهای انجام داده شده نیست، بلکه عشق و محبتی است که به دردها و رنج‌هایی می‌ورزد که آن را شجاعانه به دوش می‌کشد.
چهره ها وتحول های اخیر معنا درمانی:
لانگل چهار نوع ‏انگيزش انساني را بيان مي کند:‏
 پرسش از وجود؛من هستم ولي آيا مي توانم يک شخص کامل ‏بشوم؟
پرسش از زندگي؛من نفس مي کشم ولي آيا از زنده بودنم کامياب ‏هستم ؟
 پرسش از شخص؛ من خودم هستم ولي آيا نسبت به خودم آزادم؟
پرسش از معناي وجودي؛ من اينجا هستم ولي چه کار دارم مي ‏کنم؟

اليزابت لوکاس در آلمان يکي از دو مؤسسه فعال معنادرماني جهان ‏را پايه گذاشت. او يکي از شاگردان فرانکل است و در سطوح بين ‏المللي به عنوان يکي از چهره هاي مسلط و با نفوذ معنا درماني است. ‏او آزمون معنا را در 1968 تدوين کرد, همچنين از او مقاله ها و ‏کتابهاي بي شماري در زمينه معنا درماني وجود دارد.

جيمز, سي. کرومباخ يک روان شناس باليني است که سالهاي ‏متمادي در بيمارستان دولتي وتيرانس در گلف پورت مي سي سي پي ‏مشغول کار است. او آزمون مقصود در زندگي را با همکاري ماهوليک ‏ابداع کرد, همچنين آزمون جستجوي اهداف خردزاد را در سال 1977 ‏تدوين کرد, وي مقاله ها و کتاب هايي را بر پايه تجارب خود از کاربرد ‏معنا درماني منتشر کرده است. ‏

رابرت.ار.هاتزل سردبير مجله بين المللي معنادرماني در هفت سال ‏گذشته بوده است او در گسترش معنا درماني سهم به سزايي داشته ‏است, مجله او اطلاعات زيادي را در مورد پژوهش و انديشه هاي اخير ‏در حوزه هاي معنا درماني به وجود آورده است. ‏

از کارهاي برجسته ويليام بلرگولد تأليف کتاب درسي "ويکتور ‏فرانکل, زندگي با معنا" است که در کلاس هاي فلسفه و روان شناسي ‏تدريس مي شود. ‏کرانونه(1983)التقاط معنادرماني و هيپنوزرا در کار باليني سودمند ‏يافت. او در ترکيب معنادرماني و هيپنودرماني از فن فراخواني استفاده ‏کرد. ‏لنتز(1998)کاربرد بازتاب رويا را به منظور تسهيل فرايند معنا ‏درمانبخش با گزارش هاي موردي سودمند دانست. ‏پل وانگ در دانشگاه تريبني وسترن مشغول کار است و در تابستان ‏‏2000 رياست اولين کنگره بين المللي معنا شخصي را در ونکوور کانادا ‏بر عهده داشت. ‏پيترسون(2002),شباهت هاي معنادرماني و مفاهيم مارتين لوتر را ‏از احساس وظيفه و الهيات مسيحي مورد بررسي قرار داد. او معتقد ‏است که معنايابي براي فرانکل مي تواند در احساس وظيفه نسبت به ‏همسايه لوتر تجلي يابد موضوع رنج بردن و مثلث غم انگيز نيز با ‏الهايت مسيحي لوتر رابطه دارد. بر اين اساس رنج بردن وسيله اي ‏براي تحقق معنا است. ‏شولنرگ(2003)تمرين رشته کوه را به منظور تسهيل فرايند معنا ‏درمان بخش در نوجوانان مذکر مبتلا به عقب ماندگي ذهني متوسط ‏بکار برد. ‏تينلبون(2004)تحول هاي اخير در معنا درماني را دردو حوزه پررنگ ‏مي داند:‏

۱- تلاش هاي صورت گرفته براي تمرکز بر نظامدارتر کردن ارزش ها و ‏معاني که بيشتر توسط کرومباخ انجام شده است.
۲- تلاش هاي صورت گرفته براي قرار داده معنا درماني در قالب علمي. ‏
بلر(2004)از معنادرماني براي کمک به بيماران نوجوان مبتلا به ‏افسردگي استفاده کرد او گام هايي را براي کمک به نوجوانان افسرده ‏براي کشف و جستجوي معنا ذکر مي کند:
1)رابطه درمان بخش ايجاد ‏شود
2)نسبت به هويت, ارزش ها و اهداف بصيرت فزاينده اي شکل ‏بگيرد
3)افسردگي قالب بندي دوباره شود

4)معناي نهفته در ‏افسردگي کشف شود و
5)تحقق معنا پيگيري شود. ‏
هاچينسون و چپمن(2005)درماني عقلاني- هيجاني- رفتاري اليس ‏را با معنا درماني ارتقا بخشيدند. بدين ترتيب که شخص در تجارب ‏مثبت زندگي مشارکت مي کند و مسؤوليت براي تغيير را بيشتر مي ‏پذيرد.
مهم ترین عناوین ترجمه شده فرانکل به زبان انگلیسی عبارتند از: (منابع)
_پزشک وروح:از روان درمانی تا معنا درمانی(1955)
این کتاب فرزند معنوی فرانکل بود و او توانست آن را از جهنم آشویتز به سلامت خارج کند.
_انسان در جستجوی معنا:مقدمه ای بر معنا درمانی(1959)
فرانکل این کتاب را بهترین اثر خود می دانست و آن را به اعضای کشته شده خانواده اش تقدیم تقدیم کرد.کتاب را در 9 روز نوشته است.این کتاب به24 زبان زنده دنیا ترجمه شده است.5بار توسز دانشگاه های امریکا کتاب سال لقب گرفت.ترجمه انگلیسی اش 10 میلیون نسخه فروش رفت.
_روان درمانی و وجود گرایی:مقاله های برگزیده معنا درمانی به قلم ویکتورفرانکل(1967)
_اراده معطوف به معنا:پایه و کاربردهای معنادرمانیبه قلم ویکتور فرانکل(1967)
_خدای ناهوشیار:روان درمانی والهیات(1975)
_فریاد ناشنیده برای معنا(1978)به هری و ماریون ،کودکی که هرگز متولد نشد تقدیم کرد.
-انسان در جستجوی معنای نهایی(1997)
-خاطرات ویکتورفرانکل:یک اتوبیوگرافی(1997)
قسمت‌هایی از کتاب انسان در جست‌وجوی معنا
«هزار و پانصد نفر چندین شبانه روز سفر می‌کردند. در هر واگن هشتاد نفر را جا داده بودند. همه مسافرین بایستی روی بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود دراز می‌کشیدند. واگن‌ها آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجره‌ها روزنه‌ای برای تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم می‌خورد. همه انتظار داشتند قطار سر از کارخانه اسلحه‌سازی در آورد و این جایی بود که ما را به بیگاری می‌کشیدند و ما نمی‌دانستیم که هنوز در سیلسیا هستیم یا به لهستان رسیده‌ایم. سوت قطار مانند ضجه کسی بود که التماس‌کنان به سوی نیستی سقوط می‌کرد. سپس قطار به خط دیگری تغییر مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی نزدیک می‌شویم. ناگهان از میان مسافران مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس نامی که مو بر تن همه راست می‌کرد: اتاق‌های گاز، کوره‌های آدم‌سوزی، کشتارهای جمعی. قطار آن چنان آهسته و با تانی مرگباری در حرکت بود که گویی می‌خواست لحظه‌های وحشت ناشی از نزدیک شدن به آشویتس را کشدارتر از آنچه هست بگرداند:آش... ویتس!»
«برای هر زندانی از بند رسته‌ای روزی فرا می‌رسد که وقتی به دوران اسارت خود می‌نگرد و تجارب اردوگاهی را زیر و رو می‌کند، باور نخواهد کرد که چنان روزگار دشواری را تحمل و سپری کرده‌است. همچنان که سرانجام روز آزادیش فرا رسید و همه چیز در نظرش چون رویای زیبایی بود، روزی هم فرا خواهد رسید که تجربه‌های اردوگاهی‌اش چون کابوس رنجش خواهد داد.»

نکته ها و جملات زیبای کتاب انسان در جستجوی معناوروانشناسی کمال :

-پاسخ مثبت به زندگی ،به رغم هرچه با آن روبه رو میشویم،خواه رنج ،خواه مرگ یک فرمان است.
-انسان ها در هر موقعیتی درانتخاب اعمال خویش ممتازند.حتی در تاریک ترین لحظه ها می توانیم نشانه ای از آزادی معنوی وپارهای از استقلال خود را حفظ کنیم.
-انسان ها می توانند هر چیز ارزشمندی را از دست بدهندمگر بنیادین ترین آزادی بشر را ،آزادی انتخاب را شیوه برخورد یا شیوه واکنش نسبت به سرنوشت وآزدی برگزیدن راه خویش را.
-فرانکل از نیچه(کسی که چرایی در زندگی دارد با هر چگونگی خواهد ساخت.)
-آنچه در هستی انسان اهمیت دارد،سرنوشتی نیست که انسان انتظارش را می کشد،بلکه شیوه ای است که انسان سرنوشت را می پذیرد.
-در هر موقعیتی حتی به هنگام رنج و مرگ هم می توان معنایی یافت.
-فرانکل می گوید:زنده بودن یعنی رنج کشیدن ،اما برای رنج خویش معنایی یافت،یعنی ادامه هستی.
-آنچه موجب مرگ من نشودمرا نیرومندتر می سازد.
-همه رنج ها در جهان هستی نسبی هستند:
ما را در اردوگاه به مرگ می گرفتند تا به تب راضی بشویم.انسان از افعی به مار پناه می برد.صدای آژیر بمباران هوایی وقتی کار شدید جسمانی انجام می دهی موهبتی هست!
-فرانکل من تنها از یک چیز می ترسم وآن اینکه شایستگی رنج هایم را نداشته باشم.
-آزادی معنوی است مه هیچکس نمی تواند آن را از ما برباید و همین آزادی معنوی هست که زندگی را پرمعنا و با هدف می کند.
-اگر زندگی دارای مفهومی است پس مرگ هم باید معنایی داشته باشد.رنج،بخش غیر قابل ریشه کن شدن زندگی است گرچه بشکل سرنوشت و مرگ باشد.زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.
-هرگز نمی توانیم پرسش های در مورد معنای زندگی را با عباراتی کلی و گسترده پاسخ دهیم زندگی همانطور که وظایف نیز  بسیار واقعی و لمس پذیرند.
-تفاوت روان کاوی ولوگوتراپی در نگاه فرانکل به شوخی:روانکاوی روی مبلی دراز می کشد و جملاتی را بازگو می کند که تکرارش سخت است اما معنا درمانی چیزهایی را می شنوی که شنیدنش کار آسانی نیست.
سخن آخر:
حتي اگر  فاقد گرايش ديني باشيد، باز هم چشم‎پوشي از پيام فرانکل دشوار است. وراي غرايز و ژن‎هاي خودخواه (selfish genes)، وراي شرطي سازي‎هاي کلاسيک و كارآمد، وراي ضروريّات زيست‎شناختي و فرهنگي چيزي ويژه و منحصراً انساني و شخصي وجود دارد.  

 عکس های بیشتر فرانکل: